سابقه ازدواج من و همسرم به دو سال میرسد و تقریباً تمام این مدت را دور از خانواده سپری کردهایم. ما مشکلات زیادی را پشت سر گذاشتهایم چون زندگی مشترکمان را با شناخت بسیار کمی از همدیگر شروع کردیم.
یکی از مشکلات اختلاف عقیدتی بود که باعث ایجاد سو تفاهم های زیادی میشد. از نظر من دست دادن به دخترها هیچ اشکالی نداشت اما از نظر همسرم خیانت محسوب میشد. اما تا جای ممکن سعی کردم که همسرم را در این زمینه درک کنم و رفتارم را طوری اصلاح کنم که در چارچوب عقایدش بگنجد. با وجود تلاش بسیار زیادی که میکردم، همسرم دایما رفتارهای زشتی نشان میداد و به گذشتهام و خانوادهام توهین میکرد. به جز اختلاف عقیدتی، هر مشکل دیگری هم باعث بحث و جدال میشد و درگیریهای کلامی شدیدی بین ما بوجود میآمد. هر چه سعی کردم رفتارم را اصلاح کنم اما همیشه یک چیزی بود که باعث ایجاد دعوا بشود.
حین درگیریهای کلامی، چندین بار همسرم به من حمله کرد، اما من سعی کردم که دستش را بگیرم تا به من ضربهای نزند، و به هیچ وجه کتک نزدم. با این وجود، چندین بار که متوجه نبودم به سمتم وسایلی را پرتاب کرد و ناگهانی حمله کرد. من هم کنترلم را از دست دادم و همسرم را زیر بار مشت و لگد گرفتم. این اتفاق چندین بار تکرار شد و معمولاً کتک کاری انقدر ادامه پیدا میکرد که تهدید به طلاقش میکردم و ساکت میشد و پشیمان میشد.
من نمیدانم که این رابطه ارزش درست شدن دارد یا نه! اما یک چیز را میدانم، علاقهای به درست کردنش ندارم. من آدم خونسردی هستم و به هیچ وجه اهل دعوا و کتک کاری و بداخلاقی نیستم، اما ظاهراً چارهای جز این وجود نداره. همسرم اصلاً اهل احترام گذاشتن نیست و قدرت کنترل اعصاب خودش را ندارد.
احساس میکنم که این زندگی فقط به سمت فروپاشی میره، آیا راه حلی هست؟ آیا تمام زندگیهای مشترک همین شکل را دارند؟ من با این امید زندگی را شروع نکردهام و اگر اینطور باشد واقعاً قصد خاتمه این رابطه را دارم.
ممنون میشم اگر مشاوران محترم سعی کنند راهنمایی کنند.